۱۳۸۹ دی ۱۹, یکشنبه

مینیمال 5

مست ولو شده بود...هر از گاهی صدای زوزه ی سگان او را از دنیای مالیخولیای ذهنش می رهاند و توهم یک انسان نمای فانوس بدست را از فاصله ای دور برای او تداعی می کرد...شعورش را نمی توانست به نقطه ای متمرکز کند افکار و دل آشوبیش بیش از آن که می توانست غرقش کند آزارش می داد.بغض چندین ساله اش را در گلو حبس کرده و آن را به یکباره می خواست با دنیای مستی از اندام زجر کشیده اش پاک کند..توانی نداشت تا در کنار یک دنیای بزرگ ذهن بیمارش را یدک بکشد فاصله ای عمیق با دنیای معصوم انسانی اش ایجاد کرده بود...پلک هایش شیارهای موازی را ادامه می داد تا ورق بخورد این زندگی لعنتی اش...آهسته زمزمه ای کرد و طعم تلخ زندگی را به کامش فرو برد.
به زندگی اش اندیشید ...به سالهای جوانی اش ...به روزگاری که به سرعت برق ،دیکتاتور مآبانه سپری شد...هوا سرد بود ولی گرمای تنش اطراف را گرم می کرد....
آخرین قرار زندگی اش...در همین نقطه..همین جا..زیر همین آسمون تاریک سوت و کور ...کنار همین جاده...آخرین وداع با معشو قه هایش  با تداعی یک لحظه ی بودن و نبودن بود...

عطری، هر از گاهی بویی از بهشت گمشده ی او را ندا می داد...تمام وجودش صدایی بود که نامی را بر لبش می نشاند...و می اندیشید این همان نامی خواهد بود که او را در گور فرو خواهد نشاند...وتسلیم به محکومیتی در پی عقده های فرو نشانده اش...حس خوابی عظیم بر روی موجهای بی رگ و ریشه...              غرق در افکارش بود...
ارتعاش صدایی مهیب او را  از افکارش جدا کرد...تا خواست تکانی بخورد خود را ساکن در ماشین وسط جاده دید ...دو نور خیره کننده به سرعت به او نزدیک می شدند...حادثه رخ داده بود ...

۴ نظر:

ناشناس گفت...

قشنگ نوشتی
این دفعه از خواب پا نمی شه ؟

Slipper گفت...

چه فضاسازی زیبایی...
+
مرسی از حضورت:)

حسام گفت...

اتفاق خودش نمی افتد...

تو گفت...

این رو خیلی دوست داشتم...
یه جوری بود...
از جای عمیقتری نوشتی گویا...