۱۳۸۹ آذر ۸, دوشنبه

مینیمال4

سقوطش از آن اوج کار خیلی آسانی می نمود.فقط کافی بود کمی خودش را به پایین بکشد تا خود به خود اتفاق بیفتد...ادامه کار سهل و آسان می نمود بخصوص به علت ارتفاع غیر عادی برج. برای پایان به دست و پا هم نیازی نبود تلاش او خیلی سریع نتیجه می داد . موسیقی نرم و روانی بر ذهنش حکمفرما بود:هموار و آهنگین
یادگار زندگیش در دستانش ...قلم مو و بومش..را محکم در آغوشش فشرد
زمزمه ای با خود:"سقوط را به تصویر خواهم کشید" .وتکانی بر خود
گیسوانش در باد گره می خوردند
آهسته تر و گسترده تر در باد
در هر جهشی اثری از خود بر بومش...و هر لحظه فریادمی زد:ای مرگ ،این تویی که می میری
لحظه به لحظه...در خزیدن ها ...وسقوطش
                                 
 تپش لحظه هایش را ثبت می کرد

               در پایان:بستر لذت بخشش اورا می فشرد...



پ.ن:نه - اين هنر نيست - پرنده و پرواز را نابود کردن - مگر مي شود؟


۱۳۸۹ آبان ۲۸, جمعه

شخصیت های ماندگار1


عزرا پاندEzra pound




   در پارک The Garden


چون کلاف باز ابریشمین که باد
آن را در حاشیه ی دیوار در وزش آورد ،
زن در کنارنرده ی باغ های کنزینگتون (پارک بزرگ شهر لندن) می خرامد،
و از نوعی کم خونی عاطفی
                نرم نرمک می میرد،


در آن دور و بر همه جا
ازدحام بچه های
چرک و زمخت و سگ   جان تهیدستان است.
اینان میراث خواران زمین اند.

در این زن پایان زایندگی است .
ملال او لطیف و افراطی است.
میل دارد کسی با او سخن گوید
وتقریبا می ترسد که مبادا من
        این بی نزاکتی را مرتکب شوم.

این شاعر جنجالی آمریکا از بنیانگذاران مدرنیسم و یاور بسیاری از ادیبان معاصر چون همینگوی ،فراست،الیوت و جویس بود.او پس از تحصیل در زبان و ادبیات به اروپا مهاجرت کرد.مدتی در لندن منشی و.ب.ییتس بود.در سال 1912 مکتب ایماژیسم را با هدف تجربه های نو در قالب و محتوای شعر بنا نهاد و به این ترتیب از مکتب انحطاط Decadentجدا شد .ایماژیسم ارايه مستقیم تصاویر بود در قطعات پراکنده و به دور از واژگان تزيینی و قالبهای وزن.شعار پاند این بود: ((بپرهیزید از انتزاعات)) .
تجربه های شعری پاند بدیع و جذاب است و بر معاصرانش تأثیر بسیار گذاشت.مهمترین اثرش کانتوهاست.کانتوCanto قطعه سرودی است که جزو منظومه ای بلند باشد.ده ها کانتوی پاند آمیزه ای از خاطرات ،تأملات ،توصیفات و قطعاتی از کتابهایی که او می خواند فراهم می آورد .شگفت آنکه به رغم  همه ی انتقادات او از شعر والت ویتمن،مدل او برای این اثر بزرگ ،((برگ های چمن)) ویتمن بود.
پاندا با شخصیت عصیانگر و نا آرام خود مرکز ثقل محافل ادبی اروپاو جریانات مدرنیستی شد. اما به سبب بلند پروازی هایش در مسیری افتاد که به تبعید ،جنجال سیاسی ،اتهام خیانت و جنون، و حبس طولانی انجامید . در جریان جنگ جهانی با فاشیسم موسولینی همکاری کرد .پس از جنگ به جرم خیانت در اردو گاهی نزدیک پیزا بازداشت شد و در همانجا تعدادی از بهترین اشعارش ، کانتوهای پیزا  Pisan cantos  را سرود. در آمریکا دیوانه اش تشخیص دادند و به جای زندان او را به تیمارستان فرستادند .در سال 1948 کانتوهای پیزا جایزه ی کتابخانه ی کنگره را برد واین موضوع جنجال بزرگی در آمریکا بر انگیخت و سر انجام در سال 1958 به یاری کمیته ی نویسندگان آزاد شد و به ایتالیا برگشت و سالهای آخر عمر را در آنجا گذراند.

مینیمال3

زمانها بدون آنکه فرصتی به او بدهند گذشتند...جنون آنی در او غوطه ور شد و سر تا پای وجودش را احاطه کرد...هیچ لغتی برای حالت روحی اش سراغ نداشت.
لباسهایش راپوشید. عطر قهوه ای که روی میز بود فضا را پر کرده بود .خاکستری از سیگار روی روزنامه ها نمایان بود.
زن بالای سر مرد ایستاده بود و او را نظاره می کرد
بدنش هنوز گرم بود...هنگامی که اطمینان پیدا کرد که دیگر نفس نمی کشد...
مشغول پاک کردن دسته ی تفنگش شد٬هیچ دلش نمی خواست تفنگ را بدین گونه درون کیفش بگذارد...با این روش روح عصیانگرش را تسکین می داد.
هنگامی که در خانه را می بست ٬در این فکر بود فردا:
                                                    عطر قهوه ی کدام مرد را استشمام خواهد کرد...

پ.ن:بودیست ها معتقدند که قلب باید شکسته شود زیرا فقط در این حالت است که می تواند گشوده شود.با این چشم انداز زندگی را بدون تجربه ی حداقل یکبار دلشکستگی نمی توان به معنای واقعی آن زندگی کرد.



مینیمال2

صدای نفسهایش را می شنید، به زور می توانست نفس بکشد با حرکتهای کج و معوجش به زور عصایش را تکانی می داد.
پاهایش درد می کرد،آرزو می کرد کاش هر قدمش قدم آخرش باشد .این اواخر دچار پارکینسون شده بود و هر لحظه حالش طوری بود که انگار قدم پشت سرش در راهروهای فرضی متوقف می شود...او خود را به زحمت به جلو می لغزاند.
دانه های برف جای قدم هایش را پر می کرد.
یقه کتش را بالا کشید و یک دستش را توی جیبش گذاشت.پالتو پوست قهوه ای بلندی به تن داشت ،دوست خیاطش در سالهای جوانی برایش دوخته بود.برایش بویی از گذشته ها را داشت،کلاه خز گردی نیز بر سر داشت....این کلاه او را از سرمایی که تا مغز استخوانش را می لغزاند محا فظت می کرد.
او هر روز مسیر همیشگی اش را می پیمود...تا به مغازه قدیمی که در حقیقت شبیه یک کارگاه کهنه و قدیمی بود می رسید و خود را در آنجا پنهان می کرد.آنجا را برای خود گریزگاهی قرار داده بود .
همه ی ساکنین آن حوالی پیرمرد را مرد مرموزی می دانستند.
پیرمرد تاثیر جادویی بر مردمان آن حوالی داشت
و در این بین:
پیرزنی که روبروی همین کارگاه گونه ی قدیمی سکنی داشت بیشترین اثرش را گذاشته بود . این پیرزن هر روز پشت پنجره مسحور رفت و آمدهای پیر مرد بود .حس عجیبی به پیرمرد داشت .
هر روز شاهد بود این پناهگاه مرموز پیرمرد را می بلعد و شبها او را به این جهان پس می اندازد .
حس شدید کنجکاوی پیرزن را وادار می کرد هر روز شاهد رفت و آمدهای او باشد.
ساعت 9 شب:
پیرزن همچنان منتظر بود
ساعت ها چه مرگشان بود . با ضربه های سخت و سردشان هوا را می شکافتند .چیزی متراکم و پچپچه های فزاینده....
هنوز خبری نبود
نگاهی به اطراف کرد
چند لات کثیف و گشنه این ور و اون ور می لو لیدند ،به ظاهر شبیه موش هایی در زیرزمین های قدیمی و کهنه بودند ،خیلی وقت بود این زمزمه های مشکوک و مشمئز کننده را می شنید.لحظه ای خود را از این افکار جدا کرد. در دلش آشوبی بود ...نگران پیرمرد شده بود . لباسی به تن کرد نیرویی ناخودآگاه او را به سمت کارگاه  کشاند.
روبروی در کارگاه...
ناگهان از جایی در آن نزدیکی همان مکان،از پشت توده های بشکه های خالی و جعبه های درب و داغان صدایی به بیرون رخنه کرد:صدای گربه..
گربه بعد از جستن از آن مکان از در کارگاه به درون خزید.پیرزن به دنبالش در را گشود ."پله های مارپیچ به ته زیرزمین"
نا خواسته به خود تکانی داد
صدای گربه در هوا موج می زد.روی زمین کمی چرک و کثیف بود. راه رفتن شیب تندی داشت و تنها مسیر رسیدن راه باریک و پر پیچ و خم پله ها بود....
در وجودش لرزید :برای اولین بار پیرمرد خاموش و ساکت روی زمین آرمیده بود.پیرمرد ریز نقش و چروکیده شده بود.
هوا آنجا سردتر بود.
پیرزن حضورش را به فراموشی سپرد ...
دور تا دور پر بود از مجسمه های چوبی که ساخته ی دست پیرمرد بود.فضا پر بود از نور یک هنرمند که سالهای زندگیش مجسمه هایش بود.
و تنها آخرین اثرش مجسمه ی چوبی الهه ی مقدسی بود که در آغوشش آرمیده بود.


زایش یک روح

تولدی نزدیک است  ٬طنین آوازها را می شنوم  ٬مردمان در شور و سرورند  و چشمها  دنبال می کنند
                     زایش یک روح را
برخیز دنیا برای تو در اهتزاز است ٬ صداها برای تو در خروش آمده اند . برای توست این چمنزارها٬ گل زارها٬مرغزارها....
اما بدان این توده ی بی تاب که نام تو را آواز می دهد
                                               وهم و خیالی بیش نیست.
شور زیستن گناه نخستین زایش رستگاری توست   ...آن هنگام که تولدی خلق گردید.
در هر خیزشی که روح برهنه و آواره در سکونی محض گام نهاد
           خورشید غروب را پشت سر گذاشت تا بیآرامد آواره گی ات را در پاره های هستی
هر صدایی که خاموش شد فضا با نفس ها همگام گردید تا نباشد دیداری برای سایه ها...

زندگی را مجالی نیست جز تاریکی و تباهی و اندوهی که به دل راه می دهد.
             بدان و آگاه باش
                   در کشاکشی چند به دور دست ها 
                                              به سرزمین سکوت رخنه خواهی کرد...


پ.ن:همین که چشمان تو مسحور زیبایی می شد٬عقل تو نهیب می زد که زیبایی بیهوده و فانی است٬پس مرگ٬فراموشی و خاموشی با امواج تاریکشان ترانه های تو را در می نوردد.
                                                                 "christina rossetti"



مینیمال1

باد می وزید ,سرمایش رویایم را بر هم زد,استخوانهایم لرزید.....پلکهایم را گشودم:  کنار یک رودخانه ,ته یک جاده توی یک جنگل بودم ..... هوا تاریک بود . انگار زمان برایم خوابیده بود سرم را برگرداندم یک گوزن وحشی دستان عریان مرا می بویید...  . دستی از سر نوازش بر بدن گرمینش کشیدم هیچ حسی نداشتم چرا این گرما را در وجودم نمی توانستم تعبیر کنم.......... با گرمایی که تا به اکنون حس کرده بودم فرق داشت,هنوز خود را نیافته بودم.
نمی دانم در آن شب در آن مکان چه می کنم....
گوزن همراهیم میکرد......
از دور کلبه ای کوچک را دیدم به سویش قدم گذاشتم..............در را گشودم به سمت شومینه ی سنگی و قدیمی رفتم.سعی کردم آتشی روبه راه کنم......انگار سالیان درازی بود کسی در آن کلبه زندگی نمی کرد.
هنگامی که از جنگل رهایی یافتم وقتی بی جان از روی گودالها که دورو برم را احاطه کرده بودن پریدم و به این مکان رسیدم همراه یک گوزن.....نمیتوانستم این دقایق را درک کنم.احساس می کردم زمانی کسانی در این جنگل کوچک بسر می بردندو یقینا درژرف ترین ژرفای رازهای غمگینشان٬ غرق بودند.
سردم بود .    با کمی هیزم و کبریت آتشی روبه راه کردم.زبانه های آتش حریصانه هیزم ها را می لیسیدند و صدای ترق توروق آنها نوازشی بود برای آن شب سر در گمی ام .کمی که گرم شدم به کاوش پرداختم در انتهای کلبه تختی به چشمم خورد.
حس عجیبی مرا به سویش کشاند حس عجیبی داشتم ............"حس بازگشت "در وجودم فریاد می زد...........تخت به طرز عجیبی قدیمی و پوسیده بود,نزدیکتر شدم لحاف را کشیدم:

آه .....................

زندگی به سرعت برق از چشمانم گذر کرد .در آن مکان معلق بودم.این من بودم ....هیچ نمی دانم کی مرده ام.هیچ تصوری از مرگ نداشتم برایم دور بود خیلی دور ........ولی ....
در سر تا پایم بوی مرگ پیچیده بود.نوری کم سو در اطرافم سو سو میزد...

سکوت و تاریکی در من رخنه کرد ومرا تا پیش پای مردگان برد"به ژرفای روز ژرف"
اما واقعیت خیلی خسته تر از آن بود که من به دنبالش باشم.
دیگر نیازی به انتظار زندگی نداشتم ....سالیان سال در تنهایی در این کلبه گذران زندگی کرده بودم.      این گوزن دوست و همدم تنهایی های من بود .
حال٬ بیهوده چشم هایم را در نا امیدی به آسمان دوختم .
نوری که شیفته اش بودم٬ ستارگان را برایم خاموش کرد.
ابرهای تردید در کنج چشمانم خانه کرد .
به آتش نزدیک شدم با هر لگد من زبانه های آتش به نشانه ی اعتراض شعله ور شدند .....دیگر خودم نبودم وجودم با شعله های آتش غرق شد .
به اطراف نگریستم همه جا غرق در سکوت سردی بود" آتش تصوری از من بود" باقیمانده ی زندگی ام در آن کلبه محو شد...

در انتها
                              "نور تنها قصه ی زندگی ام شد"




یکپارچگی ذره ها

حقیقت یکی است ٬اما بزرگان آن را به اسامی مختلف می نامند .
یک خورشید بر تمام حوضها ٬برکه ها و اقیانوسها می تابد.
یک آب عطش همگان را بر طرف می کند .
یک هوا زندگی همه را امکان پذیر می سازد.
یک خورشید به خانه ی همه روشنی می بخشد.
ممکن است رنگ گاوها متفاوت باشند ٬ اما شیرسفیداست.
ممکن است گل ها و زنبورها متفاوت باشد ٬ اما عسل همان عسل است .
ممکن است اصول و قواعد هر مذهب متفاوت باشد ٬اما خدا یکی است.
همان گونه که باران پس از فرود آمدن از آسمان به سوی اقیانوس ها پیش می رود ٬پیروان تمام مذاهب و ادیان در برابر یک خدا به دعا و نیایش می پر دازند :
                                                                  پروردگار عالی و متعالی.
                                                        برگرفته از کتاب مقدس هندوها   اثر"rig-veda"

پ.ن:به نظر من همین انسانها خالق مرگ هستند از زمانی که دریدنها آغاز شد.........
پ.ن :ما و ستارگان و کهکشانها از یک مکان متراکم به وجود آمده ایم پس تمام دنیا یک تن واحد هستیم



تبسم کودکانه

نخستین حادثه ای که در زندگیم شاهد آن بودم و با چشمان کودکانه ام نگریستم

راه رفتن انسانهایی بود که نمی شناختمشان ٬با گشودن چشمانم به دنیایی پر از ابهام اولین تجربه ی کودکانه ام با دیدن انسانهایی که راه می روند آغاز شد
هر کدام به سویی روانه بودند غرق در افکار شان....
در دنیای کودکانه ام رفتن ها ٬دویدن ها ٬دور شدن ها اولین نشانه های حیاتم بود
زنده بودنم بین موجودات  دو پا را سالهاست بی هیچ توقفی  ادامه می دهم تا زمان حال ..........
سالها می گذرد ولی
         هنوز در نگاه کودکانه ام که به یادگار مانده از گذشته ها ٬در حیرت رفتن ها مانده ام
و آیا این انسانها پایانی برای رفتن ها خواهند یافت..............
پ.ن:در زندگیم تقلیدهای بسیاری کرده ام ولی هرگز نمی توانم از تبسم یک کودک تقلید کنم ..............

زمانی برای عریانی دلم

یک بیقراری و یا نوعی سرکشی در وجودم زبانه می کشد٬  تفاوت را احساس می کنم٬  دنبال چیزی متفاوت از آنی هستم که برای زندگیم  تجویز شده٬فراتر از نگرشها و چشم اندازهای ذهنی ام.
بر سرعتم می افزایم ٬کل نگری را تجربه می کنم٬شتاب زندگی روزانه و موقتی بودنهایم را بی پرده می درم.
زندگی به سرعت در گذر است.
می خواهم در زندگیم حضورم را تجربه کنم
                        دیر زمانی می شود حضورم را به فراموشی سپرده بودم
اما درک حضورم تنها به کمک مغز انسانیم کافی نیست

به درختی کنار پنجره ام می نگرم ٬این شاید زیباترین درختی است که در طول دوران زندگیم به آن براستی نگریسته ام ٬سبزی زیبایی دارد زیباتر از حد تصور با ترکیبی از قرمز و نارنجی
                                                                                                    غنی و دلچسب
و اما برگهایش
با رگهایی پنهان در آن٬رگهایشان را حس می کنم این رگها رودهایی هستند فراتر از رودهای زمینی
در هوا معلقند.......این رگها با سبزینه ی گیاهی می رویند که تمام هستی آن آب است وبا جریان باد درگیر در عریانیشان می رقصند ...دلرباتر از همیشه
شاید این درخت با برگهایش درختی باشد مانند هزاران درختی که در زندگیم دیده ام ولی این همان درختی است که دید من را به دنیا به اطرافم به خوشی ها ٬غمها ٬دردها
                                             به زمان
                                             آری به"فقر زمان" ای که دچار آن گشته ام تلنگر می زند

کاش می توانستم با نگاهی به همین سادگی به زندگیم به خودم به دنیایی که در آن محصورم بنگرم.
آواری از آرزوها در من موج می زند ٬کاش تنها با حضور ذهن بیقرارم می توانستم زندگی را به درون آن سرازیر گردانم.
و بیآزمایم تغییر را با تمام عریانیش
                                           با حواس ابتدایی و ساده ی زندگیم.
پ.ن:من رفته ٬او رفته٬ما بی ما شده بود .
      زیبایی تنها شده بود.
    هر رودی٫دریا
                      هر بودی ٫بودا شده بود.                      "سهراب"


 

واژه ها

درجاده ی نمناکی از شب پرسه می زنم
            واژه هایی از خیال همراه می شوند تنهایی ام را
در انتهای خیابان پهن و آتشین شب
                             در کوچه ای باریک از امتدادها :
                                گوش می سپارم به ازدحام  ارتعاشی  اززمزمه ها
                                                      زمزمه هایی از اعماق واژه ها
واژه ها را می شکافم تا بیابم انعکاس بی پروایی لحظه ها
نظاره می کنم تکه تکه های وجودت را در ورای:
                                                      بودن ها و نبودن ها
                                                                   بایدها ونبایدها
                                                                      داشتن ها و نداشتن ها
و می اندیشم:
                 آرامشت نیرنگی بیش نیست
                               از پس واژه ها.............



  پ.ن:دریغا که میان کمسالی وسالمندی فاصله ای نیست   "Montesquieu "

۱۳۸۹ آبان ۲۷, پنجشنبه

روزنه ای از نگاه

هر گاه بر سیمای پر ستاره شب می نگرم نمادهایی از زندگی می یابم             
  از یک شوریدگی عظیم
زمانی را می جویم که انسانهایی بر پیکر این کرانه زیسته اند و اینک یکه و تنها در بستری از سکوت و ابهام خفته اند.
دیگر سرمست نمی شوم از دیاری که زمانی کودکی ام را محکومانه به یغما برده است.
سایه های افسونگر شب به رخوتی از گذشته زنجیر می شود تا هم آغوشی باد را در مسیری از بی هراسی بپیماید
ومن می اندیشم:
                       می اندیشم و می هراسم از زمانی که
                                     باورهایم زنده نمانند تا در ژرفای خیالی ام بگنجند.
در ذهنم بی رنگی موج می زند
در خانه خانه های شهر محشری بر پاست
فغانی از انسانهایی که گرم بازی افکارند
                                                   و من هرگز دل نمی سوزانم بر این
                                                                 آلونک های گرفتار
لمس می کنم لغزش دستانم را بر پیکره هستی...در عرصه ی رویایی نافرجام
در برهه ای از راه  تندیسهای سنگی افراشته می شود تا
                                                      پرده ای از سونات شبانه نواخته شود.

لحظه اکنون چه بی پرواست.........
دیرپایی است از کنون گریزانم    بیگانه تر از بی مهری نغمه ها.
در حاشیه دیوارها وزیدن را جستجو می کنم شاید بیابم رخنه ای که توده ی بی تاب زمان شکافته است.

سکوتی ژرف در بر می گیرد قلبم را
                   قلبی که زمانی در قاب پنجره ای سایه ی پیچک ها را نظاره می کرد.

و چه کم بهاست ارابه ی از هم گسیخته ی بشریت...
          حتی ستارگان نیز با نگاهی مات و بی رحم
                                                               گسیختگی را فریاد می زنند.

 پ.ن:دلتنگم برای از دست دادن بخش عظیمی از وجودم ...
پ.ن:از خدا هیچ نمی خواهم جز خدا.