۱۳۸۹ آبان ۲۸, جمعه

مینیمال1

باد می وزید ,سرمایش رویایم را بر هم زد,استخوانهایم لرزید.....پلکهایم را گشودم:  کنار یک رودخانه ,ته یک جاده توی یک جنگل بودم ..... هوا تاریک بود . انگار زمان برایم خوابیده بود سرم را برگرداندم یک گوزن وحشی دستان عریان مرا می بویید...  . دستی از سر نوازش بر بدن گرمینش کشیدم هیچ حسی نداشتم چرا این گرما را در وجودم نمی توانستم تعبیر کنم.......... با گرمایی که تا به اکنون حس کرده بودم فرق داشت,هنوز خود را نیافته بودم.
نمی دانم در آن شب در آن مکان چه می کنم....
گوزن همراهیم میکرد......
از دور کلبه ای کوچک را دیدم به سویش قدم گذاشتم..............در را گشودم به سمت شومینه ی سنگی و قدیمی رفتم.سعی کردم آتشی روبه راه کنم......انگار سالیان درازی بود کسی در آن کلبه زندگی نمی کرد.
هنگامی که از جنگل رهایی یافتم وقتی بی جان از روی گودالها که دورو برم را احاطه کرده بودن پریدم و به این مکان رسیدم همراه یک گوزن.....نمیتوانستم این دقایق را درک کنم.احساس می کردم زمانی کسانی در این جنگل کوچک بسر می بردندو یقینا درژرف ترین ژرفای رازهای غمگینشان٬ غرق بودند.
سردم بود .    با کمی هیزم و کبریت آتشی روبه راه کردم.زبانه های آتش حریصانه هیزم ها را می لیسیدند و صدای ترق توروق آنها نوازشی بود برای آن شب سر در گمی ام .کمی که گرم شدم به کاوش پرداختم در انتهای کلبه تختی به چشمم خورد.
حس عجیبی مرا به سویش کشاند حس عجیبی داشتم ............"حس بازگشت "در وجودم فریاد می زد...........تخت به طرز عجیبی قدیمی و پوسیده بود,نزدیکتر شدم لحاف را کشیدم:

آه .....................

زندگی به سرعت برق از چشمانم گذر کرد .در آن مکان معلق بودم.این من بودم ....هیچ نمی دانم کی مرده ام.هیچ تصوری از مرگ نداشتم برایم دور بود خیلی دور ........ولی ....
در سر تا پایم بوی مرگ پیچیده بود.نوری کم سو در اطرافم سو سو میزد...

سکوت و تاریکی در من رخنه کرد ومرا تا پیش پای مردگان برد"به ژرفای روز ژرف"
اما واقعیت خیلی خسته تر از آن بود که من به دنبالش باشم.
دیگر نیازی به انتظار زندگی نداشتم ....سالیان سال در تنهایی در این کلبه گذران زندگی کرده بودم.      این گوزن دوست و همدم تنهایی های من بود .
حال٬ بیهوده چشم هایم را در نا امیدی به آسمان دوختم .
نوری که شیفته اش بودم٬ ستارگان را برایم خاموش کرد.
ابرهای تردید در کنج چشمانم خانه کرد .
به آتش نزدیک شدم با هر لگد من زبانه های آتش به نشانه ی اعتراض شعله ور شدند .....دیگر خودم نبودم وجودم با شعله های آتش غرق شد .
به اطراف نگریستم همه جا غرق در سکوت سردی بود" آتش تصوری از من بود" باقیمانده ی زندگی ام در آن کلبه محو شد...

در انتها
                              "نور تنها قصه ی زندگی ام شد"




هیچ نظری موجود نیست: