۱۳۸۹ آبان ۲۸, جمعه

مینیمال3

زمانها بدون آنکه فرصتی به او بدهند گذشتند...جنون آنی در او غوطه ور شد و سر تا پای وجودش را احاطه کرد...هیچ لغتی برای حالت روحی اش سراغ نداشت.
لباسهایش راپوشید. عطر قهوه ای که روی میز بود فضا را پر کرده بود .خاکستری از سیگار روی روزنامه ها نمایان بود.
زن بالای سر مرد ایستاده بود و او را نظاره می کرد
بدنش هنوز گرم بود...هنگامی که اطمینان پیدا کرد که دیگر نفس نمی کشد...
مشغول پاک کردن دسته ی تفنگش شد٬هیچ دلش نمی خواست تفنگ را بدین گونه درون کیفش بگذارد...با این روش روح عصیانگرش را تسکین می داد.
هنگامی که در خانه را می بست ٬در این فکر بود فردا:
                                                    عطر قهوه ی کدام مرد را استشمام خواهد کرد...

پ.ن:بودیست ها معتقدند که قلب باید شکسته شود زیرا فقط در این حالت است که می تواند گشوده شود.با این چشم انداز زندگی را بدون تجربه ی حداقل یکبار دلشکستگی نمی توان به معنای واقعی آن زندگی کرد.



۱ نظر:

تو گفت...

اين خيلي خوب بود مرسي...
هيچ لغتي براي حالت روحي اش سراغ نداشت عالي بود...
مرسي كه مينويسيد...