صدای نفسهایش را می شنید، به زور می توانست نفس بکشد با حرکتهای کج و معوجش به زور عصایش را تکانی می داد.
پاهایش درد می کرد،آرزو می کرد کاش هر قدمش قدم آخرش باشد .این اواخر دچار پارکینسون شده بود و هر لحظه حالش طوری بود که انگار قدم پشت سرش در راهروهای فرضی متوقف می شود...او خود را به زحمت به جلو می لغزاند.
دانه های برف جای قدم هایش را پر می کرد.
یقه کتش را بالا کشید و یک دستش را توی جیبش گذاشت.پالتو پوست قهوه ای بلندی به تن داشت ،دوست خیاطش در سالهای جوانی برایش دوخته بود.برایش بویی از گذشته ها را داشت،کلاه خز گردی نیز بر سر داشت....این کلاه او را از سرمایی که تا مغز استخوانش را می لغزاند محا فظت می کرد.
او هر روز مسیر همیشگی اش را می پیمود...تا به مغازه قدیمی که در حقیقت شبیه یک کارگاه کهنه و قدیمی بود می رسید و خود را در آنجا پنهان می کرد.آنجا را برای خود گریزگاهی قرار داده بود .
همه ی ساکنین آن حوالی پیرمرد را مرد مرموزی می دانستند.
پیرمرد تاثیر جادویی بر مردمان آن حوالی داشت
و در این بین:
پیرزنی که روبروی همین کارگاه گونه ی قدیمی سکنی داشت بیشترین اثرش را گذاشته بود . این پیرزن هر روز پشت پنجره مسحور رفت و آمدهای پیر مرد بود .حس عجیبی به پیرمرد داشت .
هر روز شاهد بود این پناهگاه مرموز پیرمرد را می بلعد و شبها او را به این جهان پس می اندازد .
حس شدید کنجکاوی پیرزن را وادار می کرد هر روز شاهد رفت و آمدهای او باشد.
ساعت 9 شب:
پیرزن همچنان منتظر بود
ساعت ها چه مرگشان بود . با ضربه های سخت و سردشان هوا را می شکافتند .چیزی متراکم و پچپچه های فزاینده....
هنوز خبری نبود
نگاهی به اطراف کرد
چند لات کثیف و گشنه این ور و اون ور می لو لیدند ،به ظاهر شبیه موش هایی در زیرزمین های قدیمی و کهنه بودند ،خیلی وقت بود این زمزمه های مشکوک و مشمئز کننده را می شنید.لحظه ای خود را از این افکار جدا کرد. در دلش آشوبی بود ...نگران پیرمرد شده بود . لباسی به تن کرد نیرویی ناخودآگاه او را به سمت کارگاه کشاند.
روبروی در کارگاه...
ناگهان از جایی در آن نزدیکی همان مکان،از پشت توده های بشکه های خالی و جعبه های درب و داغان صدایی به بیرون رخنه کرد:صدای گربه..
گربه بعد از جستن از آن مکان از در کارگاه به درون خزید.پیرزن به دنبالش در را گشود ."پله های مارپیچ به ته زیرزمین"
نا خواسته به خود تکانی داد
صدای گربه در هوا موج می زد.روی زمین کمی چرک و کثیف بود. راه رفتن شیب تندی داشت و تنها مسیر رسیدن راه باریک و پر پیچ و خم پله ها بود....
در وجودش لرزید :برای اولین بار پیرمرد خاموش و ساکت روی زمین آرمیده بود.پیرمرد ریز نقش و چروکیده شده بود.
هوا آنجا سردتر بود.
پیرزن حضورش را به فراموشی سپرد ...
دور تا دور پر بود از مجسمه های چوبی که ساخته ی دست پیرمرد بود.فضا پر بود از نور یک هنرمند که سالهای زندگیش مجسمه هایش بود.
و تنها آخرین اثرش مجسمه ی چوبی الهه ی مقدسی بود که در آغوشش آرمیده بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر